توضیح صحنه:
نیلوفر دختری با 1 خواهر و 1 برادر است. او تنها فرد مجرد خانواده است. پدر او مرده و او با مادرش که به مریضی تنگی نفس مبتلاست، در یک خانه زندگی می کند. برای همین تمامی مسئولیتهای نگهداری از مادر خانواده به عهده او است. در این صحنه، او بر سرِ همین مسئله، یعنی به دوشِ او انداختنِ تمامِ مسئولیتِ مادر توسطِ خواهر و برادر، که مانع رسیدنِ او به زندگیِ شخصی اش است، با برادرش درگیر می شود.
متن فیلمنامه:
- نیلوفر: رفته بودم بیمارستان، مامان رو داشتند می بردند تو بخش
- فرهاد: آره اومدم اونجا بهت بگم نبودی
- نیلوفر: اومدی خبرش رو بهم بدی؟
- فرهاد: آها یعنی باید اول ازت اجازه می گرفتم؟
- نیلوفر: نه خب بالاخره نظرم رو که می تونستی بپرسی
- فرهاد: نظر چیت رو بپرسم؟ تو که داری میری از اینجا
- نیلوفر: برای همونم نظرم رو نپرسیدی
- فرهاد: دیگه وقت نظرخواهی نبود. کار دیگه ای نمیشد کرد
- نیلوفر: چرا نمی شد؟
- فرهاد: خب برای اینکه نمی شد دیگه... تو انگار اصلا حالیت نیست، نه؟
- نیلوفر: چرا من حالیمه میگم شما در مورد زندگی من داشتید تصمیم می گرفتید دیگه، نه؟
- فرهاد: ما اگه هر تصمیمی هم گرفتیم اول به این فکر کردیم که برای تو چی بهتره؟
- نیلوفر: شما از کجا می دونید چی برای من بهتره؟ چرا از خودم نمی پرسید؟ من خودم آدم زنده ام، نه صغیرم، نه دیوونه ام. میشینین واسه منو کارمو زندگیم همه چیم تصمیم می گیرید، بعد خبرش رو هم باید من از اینور و اونور بشنوم.
- فرهاد: خیل خب صدات رو بیار من اینجا آبرو دارم جلوی مشتری
- نیلوفر: من آبرو نداشتم؟ من اونجا جلوی ده نفر آبرو نداشتم؟
- مشتری: ببخشید آقا این رو رنگ دیگه اش رو هم دارید؟
- فرهاد: نه نداریم خانم ببخشید
- مشتری: این یکی رو چطور؟
- فرهاد: نه اونم نداریم. تعطیله ببخشید. رسول در مغازه رو قفل کن
- نیلوفر: فرهاد من نیومدم جلوی اینا با تو دعوا کنم
- فرهاد: تو جلوی اینا با من دعوا کردی. اینا می دونن من تو چه مستراحی افتادم از هر طرف، بزار این طرفش رو هم ببینن عیبی نداره
- نیلوفر: اصلا نمی شه با تو حرف زد
- فرهاد: چرا میشه وایستا حرفت رو بزن. حرفت رو بزن ببینم چی می خوای بگی
- نیلوفر: ولم کن
- فرهاد: حرفت رو بزن
- نیلوفر: دیوونه
- فرهاد: من دیوونه ام؟ آره دیگه دیوونه ام. لابد هما هم دیوونه است، اگه نبودیم که نمی زاشتیم تو تو ملکی که بیشترش سهم ماست، خدا تومن هم می ارزه، این همه سال بشینی برای خاله بازی کنی یه قرون هم ازت نگیریم
- نیلوفر: من خاله بازی کردم؟
- فرهاد: هر غلط دیگه ای که کردی
- نیلوفر: من خاله بازی کردم یا عین سگ جون کندم هر چی هم درآوردم بردم تو زندگی مادرتون؟
- فرهاد: مادرتون؟ مادرتون آره؟
- نیلوفر: مادرمون
- فرهاد: حالا شد مادرتون
- نیلوفر: مادرمون، باشه مادرمونه دیگه نه؟ خاطرش هم اندازه تخم چشمام عزیزه. ولی حالا که سهمیه، شما هم اندازه سهمتون باهاش برید ده.
- فرهاد: شر و ور نگو عوضی
- نیلوفر: چرا اینجوری می کنی؟
- فرهاد: بگو من یه آدم خود خواه بی مسئولیتم، اتفاقا الان که باید باشم می خوام برم دنبال زندگیم. اینو بگو.
- نیلوفر: نخیر
- فرهاد: مادر من به جهنم که میفته می میره
- نیلوفر: خدا نکنه بیفته بمیره. خودت هم می دونی که بیشتر از همه شما زندگی منه. تا الان هم همه چیمو پاش گذاشتم. اما الان که حرف از سهم می زنی، شما هم اندازه سهمتون مسئولیتش رو قبول کنید دیگه. من ده روز میرم، تو ده روز برو، هما هم ده روز.
- فرهاد: آها پس این رو بگو، چون تو ازگل گه فهمیدی که ما گیریم نمی تونیم بریم...
- نیلوفر: چه طرز حرف زدنه؟
- فرهاد: حالا ما رو گیر انداختی که سر جون مادرت از ما سهم بگیری. اینو بگو
- نیلوفر: من هیچی نمی خوام. من می نویسم امضا نمی کنم که هیچی نمی خوام. سهم خودم هم می بخشم به شما که اهلشی.
- فرهاد: آخه الاغ ما اگه اهل سهم بودیم که اون ساختمون و خونه دستمون بود وضعیتمون اینجوری نبود که. اتفاقا تو اهلشی. برای این که الان می دونی ما نمی تونیم بریم
- نیلوفر: چرا نمی تونید برید؟
- فرهاد: خب برای اینکه نمی شه
- نیلوفر: چرا نمی تونید؟
- فرهاد: مگه نمی بینی وضعیت ما رو
- نیلوفر: مگه من می تونم؟ من چون شوهر و بچه ندارم یعنی زندگی ندارم؟
- فرهاد: خب بله تو چی مهم تر از مادرت داری؟
- نیلوفر: آدم نیستم؟ هر کی خواست من رو از اینجا برداره بزاره یه جای دیگه. اتفاقا شما هم می تونید. یعنی باید بتونید.