- سرمفتش: خطری برای هتل و کارکنان نیست.
- مدیرِ هتل: خدا رو شکر.
- سرمفتش: در حقیقت، من برای وارسی نیامده ام. من احضار شدم. از طرفِ ساکنِ اتاقِ شماره 113، پادشاهِ بی تاج و تختِ سلطان نشینِ گراند هتل.
- مدیرِ هتل: خانِ مظفر در تعطیلاتِ هتل تشریف برده بودند باغِ شمیران، امروز صبحِ زود مراجعت کردن و برای استراحت مستقیما تشریف بردن به اتاقِ خودشون.
- سرمفتش: علتِ احضارِ بنده و تلفنِ ایشون به شهربانی چی بود؟
- مدیرِ هتل: بنده بی اطلاعم.
- سرمفتش: واقعا؟
- مدیرِ هتل: عرض میکنم! به روحِ والدۀ مرحومم حاجیه خانوم، و بندهزادۀ شیرخوارم ناناز!
- سرمفتش: ایشون تلفنِ دیگری به خارج نداشتن؟
- مدیرِ هتل: بنده خیلی مشغول بودم، امروز اوضاع آشفته بود.
- سرمفتش: پیداست شما کاملا خسته اید. خسته، و مردد.
- مدیرِ هتل: بله، من اصلا تکلیفمو نمیفهمم، فرصتِ تفکر میخوام.
- سرمفتش: حتا دوستانِ قسم خورده هم، وقتی زبانشون از افشای حقیقت سنگینی میکنه، از حرکتِ سر و گردن در اینگونه مواقع استفاده میکنن. البته ما به اشارۀ خوبرویان هم قانعیم.
- مدیرِ هتل: شما منو تو امپاس گذاشتین. میخواین من چه چیزی رو فاش بکنم؟ مدیریتِ هتل محرمِ همۀ اسراره. گذشته از اصولِ هتلداری، خواستۀ شما کاملا غیر اخلاقیه.
- سرمفتش: صداتو ببر! توجه کن تو با والدۀ ناناز صحبت نمیکنی. من نفستو میبرم جلمبرِ هیچ چی ندار. فهمیدی؟ با من با بله و نه باید صحبت کنی. مخاطبت کفیلِ نظمیه ست، اصغر والنتینو! از دورۀ نوجوانیِ شما در میانِ آجانها حرف و نقل زیاده. با چند عبارتِ یِس پلیز وِلکام سِر نمیشه کسبِ آبرو کرد.
- مدیر هتل: سرکارِ خانمِ امیناقدس، عروسِ موردِ توجهِ فامیل با صدای مضطرب دو بار قبل از مراجعتِ خانِ مظفر به هتل تلفنی تماس گرفتن. بنده جرأتِ استراقِ سمع نداشتم، مگر خودشون تکلیف کنن از عرایضِ طرفِ مقابل یادداشت بردارم.
- سرمفتش: متشکرم! متشکرم! شما مثلِ یک شخصِ محترم و آزاده، با شرافتِ یک بزرگزاده در این قضیه برخورد کردید. دوست عزیز! باید بدونید که این گفتوگو بازجویی نبود. شما در حقیقت از روی جوانمردی به یک مردِ پریشان احوال یاری کردید. رجاءِ واثق دارم در موردِ این صحبتِ صمیمانه مطلبی به ایشون اظهار نمیکنید.
- مدیر هتل: بله جنابِ رییس.
- سرمفتش: به رسمِ عذرخواهی و بخاطرِ همکاریِ بی غل و غش، و رفعِ تکدر از خاطرِ جنابعالی صمیمانه پیشانیِ این دوستِ شفیق رو ببوسم ... شمام زیادی پودر میزنیدا!
- مدیر هتل: بله میبخشید، عرق کردم. ترسیده بودم، سخت مرعوب شده بودم.
- سرمفتش: حالا که متوحش نیستید؟ کاملا در امانید. بفرمایید، سیگار. بعد از عرق کردن، میچسبه!