- زن: تو گفتی هر پادشاه را کسانی در رکاب اند که از پی او میتازند. تو گفتی پس مبادا دست بر او فراز برم.
- آسیابان: من دست بر او فراز نبردم.
- دختر: با مرگِ پدر از همیشه بی کس ترم.
- زن: بی کس دختر جان؟ نترس. تو هم بیدرنگ میمیری، و من با تو. اینک، دشمنان از همه سو میتازند، چون هشتگونه بادی که از کوه و دامنه، از جنگل و دشت، و از دریا و رود، و از ریگزار و بیابان میرسند. در میانِ این طوفان، ایستاده منم. کشندۀ پادشاه را نه اینجا، بیرون از اینجا بیابید، پادشاه پیش از این به دستِ پادشاه کشته شده بود، آن که اینجا آمد مردکی بود ناتوان.
- سرکرده: بگو اما زیاده مگو.
- زن: خاموش نمیتوانم بود، اگر آنچه دارم اکنون بنگویم کی توانم گفت؟ زیرِ خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده، او پیش از آمدنِ به اینجا مرده بود.
- سرکرده: این زن را خاموش کن! و تو بر ما نامِ بیدادگران نگذار، آیا مردی گمشده در باد به آسیای ویرانه تان نیامد؟
- زن: او آمد، چون سایه ای. او به دنبالِ مرگ میگردید.
- سرکرده: یاوه گفتن بس.
- آسیابان: ما نه بر او که بر خود میگریستیم.
- زن: بر فرزند.
- دختر: برادرم.
- زن: من آن جوانک را به خونِ جگر از خردی به برنایی آوردم. پسرِ من تک پسری بود خرد، که سپاهیانِ تواش به میدان بردند، و ماه هنوز نو نشده از من مژدگانی خواستند آنگاه که پیکرِ خون آلوده اش را با هشت زخمِ پیکان بر تن برایم باز پس آوردند.
- موبد: مردمان همه سپاهیانِ مرگاند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسرِ اندکسالِ تو با پادشاهِ ما هم ارز بود؟
- زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه پسرِ من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه تر بود!